انتقام فروغ فرخزاد


D
نوشته شده توسط : سولماز
باز کن از سر گيسويم بند
پند بس کن که نمي گيرم پند
در اميد عبثي دل بستن
تو بگو تا به کي آخر؟ تا چند؟
از تنم جامه برآر و بنوش
شهد سوزنده لب هايم را
تا يکي در عطشي دردآلود
به سر آرم همه شب هايم را
خوب دانم که مرا برده ز ياد
من هم از دل بکنم بنيادش
باده اي ، اي که ز من بي خبري
باده اي تا ببرم از يادش
شايد از روزنه چشمي شوخ
برق عشقي به دلش تافته است
من اگر تازه و زيبا بودم
او ز من تازه تري يافته است
شايد از کام زني نوشيده ست
گرمي و عطر نفس هاي مرا
دل به او داده و برده ست ز ياد
عشق عصياني و زيباي مرا
گر تو داني و جز اين ست بگو
پس چه شد نامه چه شد پيغامش
خوب دانم که مرا برده ز ياد
زآنکه شيرين شده از من کامش
منشين غافل و سنگين و خموش
زني امشب ز تو مي جويد کام
در تمناي تن و آغوشي ست
تا نهد پاي هوس بر سر نام
عشق طوفاني بگذشته او
در دلش ناله کنان مي ميرد
چون غريقي ست که با دست نياز
دامن عشق تو را مي گيرد
دست پيش آر و در آغوشش گير
اين لبش اين لب گرمش اي مرد
اين سر و سينه سوزنده او
اين تنش اين تن نرمش اي مرد





:: بازدید از این مطلب : 48
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: